شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
غم در دو چشمش بود و سویش ریخت بر هم یک لحظه ناگه رنگ و رویش ریخت بر هم خیـره شده تنهـا به سوی دشت و گودال یک باره اصلا گفت و گویش ریخت بر هم کـنکـاش میکـرد تا عـمـویش را ببـیـنـد شمشیر آمد جست و جویش ریخت بر هم چشمش به حسرت سوی دارالحرب افتاد در فکر این است آبرویش ریخت بر هم دیــگــر صـــدای نـــالــۀ آقـــا نــیـــامــد عـمـه گـمـانم که گـلـویـش ریخت بر هم دستـش رها شد نـاگـهـان از دست عـمـه رفت بین گودال و سبـویش ریخت برهم گودال تنگ است و عمو هم نیمه جان است او بین مقـتـل با عـمویش ریـخـت بر هم |